به نام حق
سلام عزیزای دل عمه مائده
نمیدونید چقدر خوشحالم که بلاخره تونستم براتون وبلاگ بسازم تا از زیبایی های روزهای کودکی تان برایتان بنویسم.
محمدعرفان گلم 7 سالشه و محمد سبحان نازم 3 سالشه.
جیگرای من
عمه رو خیلی خوشحال کردین که دوشنبه شب افطاری اومدین خونه عمه. دوتایی تون کلی با عمو سیدمهدی کشتی (به قول سبحان دشتی) گرفتین. چقدر با عمو کارتون بره ناقلا (شیپس)
نگاه کردین.
سبحان گلی عمه
رفته بودی توی کرییر فاطمه زهرا نشسته بودی و خودتو تاب می دادی. خیلی بامزه بود.آخه پاهات جا نمیشد، جمعش کرده بودی و بازی میکردی.
اما موقع شام که شد کانال سبحان عوض شد و بداخلاق شد. آخه خوابش گرفته بود دیگه ... آخرش بابامهدی بغلت کرد و بردت بیرون ...
اما محمدعرفان
موقع رفتن انتقدر گریه کردی
که بمونی اما مامان زینب و بابامهدی اجازه نمی دادن. دل عمه کباب میشد از اشک ریختن و التماس کردنت . اما چه کنم که تربیتون مهم تره ...
خلاصه اون شب خیلی شب خوبی بود. کلی خوش گذشت.