یه روز به یاد موندنی (با تاخیر)
امروز ٢٥-٦-٩٠ قراره ناهار بریم رستوران شاندیز. آخه مامان جون و باباجون تصمیم گرفته بودن به عنوان هدیه تولد بابامهدی مون هممون و به صرف ناهار دعوت کنن رستوران. دستشون درد نکنه.
البته به علت شلوغی سر بابامهدی و عمومحسنم این مراسم با یک هفته تاخیر برگذار میشه.
عمه جونم قول داده وقتی برگشت خونه، عکسامونو بذاره توی وبلاگمون. آخ جوووون
اینجا عرفان عمه داره به کارای داداش سبحانش میخنده. قربون اون دندون هات برم که دیگه یکی بود یکی نبود شده.
توی این زمانی که منتظر بودیم نوبتمون بشه بریم داخل رستوران، سبحان و عرفان یه حال اساسی به باغچه اونجا دادن و هر چی چمن بود و کندن (بعضی وقتی که دیگه انرژی فوران میکرد، چمن ها رو از ریشه میکندن) و به سمت عموسیدمهدی (عشق من) میریختن و کلی ذوق میکردن.
اینجت دارید از باغچه میاین بیرون . دستای سبحان رو میبینید؟ پر از چمن های بی زبون ه
قربون این قیافه ت بشم من جیگرم
و مراسم چمن کنی همچنان ادامه دارد
برای دیدن بقیه عکسها به ادامه مطلب بروید...
این گل رو کندی ولی دیگه ما رو ول نکردی. گیر داده بودی و به همه میگفتی :"بو تن." (بو کن)
و فاطمه زهرا خواب آلود از راه رسید. جیگرم هنوز توی حس خوابه. سرحال نیومده.
بلاخره محمدسبحان تونست بابامهدی رو راضی کنه برای خودش و دادیش عرفان و فاطمه زهرا (دخترعموش) بادکنک خرید.
ای شیطون
اگه یه جا وایستادی تا ازت عکس بگیرم !!!
شیطونک من
پشت این نگاهت چه نقشه ای خوابیده ؟ (بعدا معلوم میشه)
قربون اون حس کنجکاوی کودکانه ت برم من.
عزیزم نی توی بسته بندیه... چی میخوری؟ هوا؟
فاطمه زهرا عسلی داره آب میخوره تا اشتهاش باز بشه. قربون اون دل کوچولوت بشم
باباجون
منو بلند کنید ببینم اونجا روی میز چه خبره ؟!؟!؟
فاطمه زهرا در حال ضبط و تصویر برداری از کارهای محمد عرفان (پسرعموش).
آخه محمد عرفان داشت خودشو به زور توی صندلی غذای بچه ها جا میداد. جا نمیشد ولی در نهایت موفق شد.
اما راه رفت و آمد گارسن های رستوران کلا بسته شد. جالب اینجا بود که تا گارسن های بیچاره میخواستن رد بشن خودش یهشون میگفت : "آقا نیا. راه بسته است."
قربونتون بره عمه ... گلای من
فاطمه زهرای گلم چی داری میگی به عموسیدمهدی ؟؟؟
دالم فت میتنم ته از تجا شلوو تنم ؟ (دارم فکر میکنم که از کجا شروع کنم؟)
اثرات سریال مختار نامه (آخه از اونجایی که سبحان عاشق صحنه های اکشن هست، عاشق سریال مختارنامه هم بود. بطوریکه در طول مدت پخش سریال - یکساعت- سبحان از روی مبل جلوی تلویزیون تکون نمیخورد. پلک هم نمیزد. اگه همه هم میخوابیدن آقاسبحان تا آخر سریال رو میدید و بعد میخوابید)
بادکنک سبحان رو میبینید؟ به نظرتون تغییر نکرده؟
کرده. یه کم که با بادکنک قبلیش که مرد عنکبوتی بود بازی کرد، رفت داد به آقاهه و گفت سرش کجه. عبض تن. (سرش کجه. عوض کن) و بعدش اینو گرفت و اومد.
ملاحظه فرمودید!
همه ببینید محمدعرفان گلم چقدر بزرگ شده. داره خودش غذاشو میخوره. آفرین پسرم
نوش جونت گل من
پای سبحان یه کم به میز گیر کرد . خراشیده شد.
عموسید مهدی مهربون در حال مداوای مسدوم است.
این بزرگ مرد کوچک عمه است که تا چند روز دیگه کلاس اول میره. (صندلی بچه رو ببینید)
الهی اشک تو نبینه عمه. گریه نکن جیگرم
و آخری . . .
این گلای قشنگ رو با همه عشقم به همه کسانی که عاشقانه دوستشون دارم تقدیم میکنم.
و این بود داستان یه روز قشنگ به نام تولد باباییم که مامان جونی و باباجونی زحمتشو کشیده بودن. دستشون درد نکنه. یه دنیا ممنون.
خدایا همه پدر و مادرمونو همیشه سالم و سرحال و سرزنده برامون نگه دار.
الهی آمین