جیگرای عمه مائده

افطاری خاله بهشته

دوشنبه شب یعنی 24/5/90 همگی خونه خاله بهشته برای افطاری دعوت شده بودیم (که البته بطور غیرمحسوسی همگی قرار گذاشته بودیم برای مامان زینب تولد بگیریم  اما چیکار کنیم از دست این بابا مهدی که همیشه همه چیزو لو میده ... ) خلاصه خاله بهشته با وجود کمکهای بی دریغ هدی جیگری   زحمت زیادی کشیده بود. بعد از اینکه افطار کردیم، بابامهدی و عمو سیدمهدی و داداش سبحان رفتن از ماه یانو کیک تولد خریدند و اومدند و تولد با وجود شما فرشته های کوچولوی عمه آغاز شد. الهی قربونتون برم من. گلای عمه کمک مامان زینب کردن تا کیک و ببره و یواشکی ناخونک به کیک می زدن و از گوشه های کیک خامه و از روش هم میوه هاشو برمیداشتن. براش تولد تول...
30 مرداد 1390

افطاری خاله رباب در پارک

عزیزای دلم سلام پنج شنبه شب ٢٠/٥/٩٠ خاله رباب زحمت کشیده بود و همه رو افطاری دعوت کرده بود پارک نزدیک خونه خاله بهشته و مامان جون. خاله جون ممنون از غذاهای خوشمزه ای که برامون درست کرده بودی . ببخشید که خسته شدی. خیلی به همه خوش گذشت مخصوصا به شما دو تا گلای من که کلی با دوستاتون بازی کردین. البته محمدعرفان که به خاطر اینکه بهش توی وسطی توپ خورد با همه قهر کرد و دیگه تا آخر شب هم آشتی نکرد. خیلی بامزه بود که میگفتی من نمیبخشمشون ... باید بیان معذرت خواهی کنن . محمدسبحان هم که گیر داده بود و همش دلش می خواست موتور سواری (مودور) کنه.  کلید موتورو دستش گرفته بود و حتی اجازه نزدیک شدن به موتورو به هیچ کس نمیداد. آ...
23 مرداد 1390

به نام حق

سلام عزیزای دل عمه مائده نمیدونید چقدر خوشحالم که بلاخره تونستم براتون وبلاگ بسازم تا از زیبایی های روزهای کودکی تان برایتان بنویسم.  محمدعرفان گلم 7 سالشه و محمد سبحان نازم 3 سالشه. جیگرای من عمه رو خیلی خوشحال کردین که دوشنبه شب افطاری اومدین خونه عمه. دوتایی تون کلی با عمو سیدمهدی کشتی (به قول سبحان دشتی) گرفتین. چقدر با عمو کارتون بره ناقلا (شیپس)  نگاه کردین. سبحان گلی عمه رفته بودی توی کرییر فاطمه زهرا نشسته بودی و خودتو تاب می دادی. خیلی بامزه بود.آخه پاهات جا نمیشد، جمعش کرده بودی و بازی میکردی. اما موقع شام که شد کانال سبحان عوض شد و بداخلاق شد. آخه خوابش گرفته بود دیگه ... آخرش بابا...
23 مرداد 1390

روزشماری برای ورود به کلاس اول دبستان

محمدعرفان عزیزم این روزا داری روز شماری میکنی تا بدونی که چند روز دیگه تا ورودت به مرحله جدید زندگیت باقی مونده.  دیروز ازت پرسیدم :" محمدعرفان چند روز دیگه میری مدرسه؟" گفتی: "40 روز دیگه" خیلی جالبه که یادت میمونه و هر روز یکی ازش کم میکنی. آخه هفته قبل که ازت پرسیدم چند روز مونده ؟ دقیقا بهم گفتی 48 روز قربون اون هوش و ذکاوتت بشم . علاوه بر این شما خیلی پسر عاقل و فهیمی هستی و معمولا حرفای بزرگتر از خودت میزنی . دیروز (جمعه 21/5/90) باباجون توی زیرزمین داشت دنبال مته های دریل میگشت اما پیداش نمیکرد. آخرسر رفت سراغ جعبه ابزارش. تا درشو باز کرد تو گفتی : "باباجون این صندوقچه خاطراتته؟ " من و مامان جون و با...
23 مرداد 1390

عکس های با مزه از بچه های عسلی

فاطمه زهرا 6 ماهه (دختر عمو محسن) و هدی 8 ماهه (دختر خاله بهشته) که هر دوتاییشون خوردنی هستند ... الهی قربونتون برم !!! دیشب هدی خانم خیلی خیلی دلش پر بود ... همش داشت غر میزد ...  اونم با صدای بلند ... عزیزم آخه آقا سبحان گل دیگه توی خونه جا برای خوابیدن پیدا نکردی ؟؟؟ سبحان گلی در ساحل دریای خزر در حال شن بازی قربون خنده های قشنگت !!! اینم فاطمه زهرای نازم که این روزا از عسل هم شیرین تر شده ...   ...
23 مرداد 1390

واکسن نی نی گولو های عمه

گلای قشنگ عمه الهی قربونتون برم من امروز هر دوتائیتون واکسن زده بودید و دو تاییتون تب شدیدی داشتین ... بمیرم من عرفان گلی واکسن ورود به مدرسه و کلاس اولشو زده بود ( که به بازوش تزریق شده بود) سبحان گلی هم واکسن دوسالگی شو زده بود که با تاخیر یازده ماه تزریق شده (که به پاش زده بود) الهی من بمیرم میگفتی :" پا درد  ... دودر آپو ژد ... اره تردم ... باباجون بٍدشه " وقتی لنگون لنگون راه میرفتی ، دلم برات کباب میشد عزیز دلم. کاش من جای تو واکسن زده بودم که تو اینقدر درد نمیکشیدی. عرفان عمه هم داشت توی تب می سوخت . اما اینقدر مظلوم و آرومه که صداش در نمیومد. میگفتی:" آدم نباید به درد فکر کنه ، آخه میاد سراغش" . قربون اون عقل و ش...
23 مرداد 1390