جیگرای عمه مائده

سفر کربلای مامان جون و باباجون

جمعه شب یعنی 28/5/90 افطاری خونه مامان جون بودیم. آخه انشالله راهی سر کربلا هستن. مامان جون و باباجون و عمو محسن و زن عمو و فاطمه زهرای عسلی ساعت 5 صبح روز شنبه پرواز دارن. (عمو محسنم رئیس کاروانه) مامان جون سه ساله که کربلا نرفته دلش خیلی هوایی شده. ناگفته نمونه که عمه مائده هم داره واسه حرم آقا امام حسین دیونه میشه. اما نمیدونم چرا نمی طلبه. کوچولوهای عمه ، شما از خدا بخواین تا این سفر قسمت عمه مائده هم بشه (البته با عمو سیدمهدی). خدا جون خودت مواظب زوارهای ما باش. مخصوصا زائر کوچولومون فاطمه زهرا. خداجون مراقب همشون باش. مرسی خدا جونم     موق...
30 مرداد 1390

افطاری مامان جون به مناسبت تولد امام حسن مجتبی

سه شنبه شب یعنی 25/5/90 که میشد شام ولادت امام حسن مجتبی مامان جون و باباجون به رسم سنت همه ساله افطاری میدن و برای امام حسن جشن تولد میگیرن که این جشن زیبا امسال با تولد مامان زینب همراه شده. البته همه توی این افطاری بزرگ از جون و دل مایه میذارن که ایشالله خدا از همشون قبول کنه. شب خوبی بود.به همه مون خوش گذشت. خصوصا به شما وروجکای من. فاطمه زهرا و هدی هم خیلی ناز و جیگر شده بودن. لباساشون هم که مثل هم بود... شده بودن عین دوقلوها. حیف که عمه اون شب خیلی سرش شلوغ بودو از گلاش عکس نگرفت. (از دست این خاله فاطمه که کم کاری کرد )  ببخشید عکسا کم و بی کیفیته. آخه شرایط مناسب نبوده. فاطمه زهرای عسلم وقتی که توی ش...
30 مرداد 1390

افطاری خاله آذر

چهارشنبه شب هم 26/5/90 خاله آذر زحمت کشید و همه رو افطاری به پارک دعوت کرد. گلای قشنگ عمه کلی توی پارک با باباجون، عمومحسن، بابامهدی، آقارضا، عموسیدمهدی، محمدآقا، سجاد، سعید و بقیه وسطی و زو بازی کردنو حیف که عکسا هنوز دستم نرسیده تا براتون روی وبلاگتون بذارم، اما به محض اینکه این خاله فاطمه عکسا رو به عمه بده میذارم روی صفحه. خاله آذر غذاهاتون خیلی خیلی خوشمزه بودند.ممنون از زحمتتون. ...
30 مرداد 1390

مامان زینبم مریض شده ... هیس

سه شنبه شب بعد از افطاری مامان جون مامان زینب خیلی حالش بد شد. تا حدی که بابامهدی مامان زینب و برد درمانگاه حیات و بهش سرم وصل کرد و چهار تا آمپول هم بهش زد. آخه ماه رمضون مامانم و ضعیف کرده. دکتر گفت باید تقویت بشه. پس من و داداشم از هم جدا شدیم تا کمتر شیطونی کنیم و مامانم یه کم استراحت و کنه و بهتر بشه. من رفتم خونه مامان جون و با حامد و محمد بودم و داداش سبحانم هم موند پیش مامان زینب تا ازش مراقبت کنه. مامان زینب جونم دعا میکنم زودتر خوب شی. ...
30 مرداد 1390

افطاری خاله بهشته

دوشنبه شب یعنی 24/5/90 همگی خونه خاله بهشته برای افطاری دعوت شده بودیم (که البته بطور غیرمحسوسی همگی قرار گذاشته بودیم برای مامان زینب تولد بگیریم  اما چیکار کنیم از دست این بابا مهدی که همیشه همه چیزو لو میده ... ) خلاصه خاله بهشته با وجود کمکهای بی دریغ هدی جیگری   زحمت زیادی کشیده بود. بعد از اینکه افطار کردیم، بابامهدی و عمو سیدمهدی و داداش سبحان رفتن از ماه یانو کیک تولد خریدند و اومدند و تولد با وجود شما فرشته های کوچولوی عمه آغاز شد. الهی قربونتون برم من. گلای عمه کمک مامان زینب کردن تا کیک و ببره و یواشکی ناخونک به کیک می زدن و از گوشه های کیک خامه و از روش هم میوه هاشو برمیداشتن. براش تولد تول...
30 مرداد 1390

افطاری خاله رباب در پارک

عزیزای دلم سلام پنج شنبه شب ٢٠/٥/٩٠ خاله رباب زحمت کشیده بود و همه رو افطاری دعوت کرده بود پارک نزدیک خونه خاله بهشته و مامان جون. خاله جون ممنون از غذاهای خوشمزه ای که برامون درست کرده بودی . ببخشید که خسته شدی. خیلی به همه خوش گذشت مخصوصا به شما دو تا گلای من که کلی با دوستاتون بازی کردین. البته محمدعرفان که به خاطر اینکه بهش توی وسطی توپ خورد با همه قهر کرد و دیگه تا آخر شب هم آشتی نکرد. خیلی بامزه بود که میگفتی من نمیبخشمشون ... باید بیان معذرت خواهی کنن . محمدسبحان هم که گیر داده بود و همش دلش می خواست موتور سواری (مودور) کنه.  کلید موتورو دستش گرفته بود و حتی اجازه نزدیک شدن به موتورو به هیچ کس نمیداد. آ...
23 مرداد 1390

به نام حق

سلام عزیزای دل عمه مائده نمیدونید چقدر خوشحالم که بلاخره تونستم براتون وبلاگ بسازم تا از زیبایی های روزهای کودکی تان برایتان بنویسم.  محمدعرفان گلم 7 سالشه و محمد سبحان نازم 3 سالشه. جیگرای من عمه رو خیلی خوشحال کردین که دوشنبه شب افطاری اومدین خونه عمه. دوتایی تون کلی با عمو سیدمهدی کشتی (به قول سبحان دشتی) گرفتین. چقدر با عمو کارتون بره ناقلا (شیپس)  نگاه کردین. سبحان گلی عمه رفته بودی توی کرییر فاطمه زهرا نشسته بودی و خودتو تاب می دادی. خیلی بامزه بود.آخه پاهات جا نمیشد، جمعش کرده بودی و بازی میکردی. اما موقع شام که شد کانال سبحان عوض شد و بداخلاق شد. آخه خوابش گرفته بود دیگه ... آخرش بابا...
23 مرداد 1390